مقالات
(88/2/26)
هوا سرد بود. کافی بود چند ثانیه دیگه در باز بمونه تا گرمای کل سالن رو بگیره. سکوت کامل فضا رو گرفته بود و فقط هر از چند گاهی زوزه های باد در گلوی محیط طنین انداز می شد. دکمه های فلزی کتم در تاریکی روبروی در درخشش منحصر بفردی داشتند. درست مثل یک انسان با ارزش مثل کسی که در تاریکی می درخشه. می درخشه و منحصر بفرد تر می شه. می شه یگانه یگانه. ولی حیف که بعد از مدتی می ره داخل یک غلاف. و می شه جزئی نا پیدا از کتی بزرگ و زمخت.
حالا سر کوچه بودم. تقریباً کسی در خیابون نبود. هر از چند گاهی صدای خنده جمعیت از سالن به آسمان می رفت و به سرعت در کوران اصوات زمستانی ناپدید می شد. با خودم نمایشنامه رو مرور می کردم. الان دیگه باید شخصیت چارلز دیکنز شعر حافظ رو بخونه و مردم بخندن. بعد از اون هم با یک رعد و برق ناگهانی هملت بیاد وسط سالن و رخصت بخواد. طبق برنامه صدای رعد بلند شد و لی این بار بلند تر از همیشه. برام مهم نبود. به اندازه کافی از سالن دور شده بودم.
-تاکسی تاکسی
-آقا تا انقلاب بیشتر نمی رما
دیگه تحمل سرما رو نداشتم دسته درو گرفتم و انگشتای سردمو با تمام نیرو به حرکت وا داشتم. در تا نیمه باز شد ولی نیروی دستی ظریف و یخ زده مانع باز شدن کامل در شد
-پس چرا جواب نمی دی؟ کلی دنبالت دویدم. بیا که بدبخت شدیم
حرکاتش اصلاً برام تازگی نداشت. اعمالی که هیچ گونه عکس العملی خود جوش و غیر ارادی رو تحریک نمی کرد. حتی باید کلی تمرکز می کردم تا تصمیم بگیرم باید چه واکنشی در قبال جملاتش داشته باشم.
-این پسره دوباره حالش بد شد. البته همش تقصیر این یارو ملکیه. مرتیکه کلی دعواش کرد، بعدشم گفت اگه افکت رعد و برقو خوب اجرا نکنی از رو سن با لگد پرتت می کنم بیرون. اینم حول شد و ولوم صدا رو یه دفعه زیاد کرد. باورت می شه ملکی از بین جمعیت با کمربند دوید براش. الان افتاده کف اتاق. بچه ها آوردنش بیرون. آخه قبل از اینکه ملکی بیاد پشت سن، این بدبخت از حال رفت. بعد از چند ثانیه هم هیکل بدبخت ظریفش شروع به تشنج کرد. مجری که رفت بالا برا ماست مالی، منم دویدم سمتت تا بیارمت پشت سن جاش بشینی
ملکی اسم رئیس سالن بود. شایدم بهتره بگم کارگردان اولین نمایشنامه سالنش. قرار بود نمایش 10 شب روی پرده باشه ولی به خاطر نم گرفتن سقف سالن، 5 روز هم به این زمان اضافه شده بود.
(88/2/28)
از در پشتی ساختمان وارد شدیم. همه جا تاریک بود. ظلمات کامل. با هم قرار گذاشته بودیم تا رسیدن به اتاق پذیرایی دستای همدیگه رو بگیریم. اینجوری نه نیاز به چراغ بود و نه دقت خیلی زیاد. صدای کولر انقدر زیاد بود که نه صدای باز شدن در به گوش می رسید و نه صدای پارک شدن یک بیوک مدل 70.
حالا وقتش بود که دستای همدیگه رو رها کنیم. به من اشاره کرد که می خواد یه سری هم به اتاق خواب بزنه. باریکه نور مهتاب روی پیراهن پشمیش بازتابی نقره ای ایجاد کرده بود. با خودم گفتم حتماً فردا این قضیه رو بهش می گم. کافی بود تا این باریکه نور در اتاق خواب هم وجود داشته باشه.
برام فراتر ار یک شریک بود. مرتب همدیگه رو نصیحت می کردیم. روی راه رفتنمون و نشانه های بین خودمون خیلی کار کرده بودیم. همیشه بعد از ظهرا پا می شدیم می رفتیم جیگرکی سر حافظ و یکی دو ساعت حرکات دیشب همدیگه رو نقد می کردیم. معمولاً مشکل طرف مقابل رو می گفتیم و فقط یک قول می گرفتیم و تموم. آخرین باری که حرفمون کش دار شد تقریباً نزدیک بود همدیگه رو بکشیم. صاب جیگرکی از همه جا بی خبر هم فقط بهمون می گفت شما دو تا رفیقین چرا همو می زنین؟!
هنوز توی اتاق خواب بود و من هم هنوز به اون حد از مهارت نرسیده بودم که بی هوا برم توی اتاق خواب مردم. همیشه عقب می ایستادمو دعا می کردم که یه موقع صابخونه خوابش سبک نباشه!
داشت خرت و پرتاشو زیر و رو می کرد. به قول خودش توی اتاق خواب دنبال پیدا کردن طلا نباش. فقط پول. طلا معمولاً توی جعبه های موزیکال یا زیر گلدونای بزرگه ولی پول توی جیب نرم یک لباس به اندازه کافی پیدا می شه. خیلی وارد شده بود. حتی یک صدای کوچیک هم بلند نشد. خیلی آروم از اتاق اومد بیرون. دستاش پر بود از اسکناسای مچاله شده.
(88/2/30)
داشتم با پوست دستم بازی می کردم. شاید این بار چند هزارم بود که می خواستم بکنمش ولی نمی شد. شاید یه روزی از همین روزا واقعاً به یک عدد روند از ضرایب 1000 هم می رسید. مثلاً روزی که ازیه مهمانی دوستانه به خو نه بر می گشتم و تو راه سوار تاکسی مدام با این تیکه پوست بازی می کردم و توی افکار خودم بیشتر و بیشتر غرق می شدم. یا شاید زمانی که یکی دیگه مسخرم کنه، سعی کنم تا این تیکه پوست رو بکنم. به شکلهای روی سقف اتاق خیره شده بودم. نا همواریهای روی سقف خیلی شبیه پوست بدنم بود. دیگه حوصله نداشتم مثل همیشه از خودم بپرسم چرا من؟ چرا من باید اینطوری بشم؟ دستمو بردم زیر لباسم. تمام پوست دست و پاهام، شکمم، سینم ، گردنم، کمرم حتی نوک انگشتام هم همین شکلی بود. حالا دستام زبری کمتری حس می کردند. انگشتام روی صورتم حرکت می کردن. داشتم تنها قسمت سالم بدنمو تجربه می کردم.
اسمش امیرحسین بود. خیلی دوستم داشت. آخرین شکلاتی که برای روز ولنتاین برام خرید، هنوز گوشه فریزر خونه مادربزرگم جا خوش کرده. خیلی دوست داشتم که گوشه فریزر خودمون بزارمش ولی فریزری وجود نداشت. چند روز پیش برام یه گل عجیب غریب آورد.
- دیدم خیلی قشنگه، یاد تو افتادم. ولی دیدم تو از این گل خشگل تری. تو فکرت بودم که متوجه شدم دارم تک تک گلبرگهاشو می کنم. بعدش گفتم دوباره بهم بچسبونمشون و دیدم حتی نتونستم چیزی رو که تو از اون بهتری هم نگه دارم.
چشماش موقع حرف زدن برق می زد. هیچ موقع جمله بندی رومانتیکش خوب نبود ولی جملات تکراری هم نمی گفت.
- خوب اینا چه معنی می ده؟ می خوای منو ترک کنی؟
- نه! تو مثل یک سیاره بزرگ دیگه در زندگی من هستی.
دستشو آورد جلو تا در بین صحبتاش دستهامو از زیر دستکش بیرون بیاره و نوازش کنه. هنوز جرات نکرده بودم بگم چرا دستکش می پوشم. تنها صورت سالمم رو می دید و تمام.
- ببین تو که انقدرا حزب اللهی نیستی. یادمه یه بارم گفته بودی که قانونهای خاص خودتو داری. پس چرا دستتو پس می کشی؟ من از اون پسرایی نیستم که همش هیزی دخترا رو بکنم ولی ...
- نه ولی حتماً یه دلیلی داره
از دور داشتم نگاش می کردم. وقتی برام بستنی می گرفت خیلی احساس مردانگی بهش دست می داد. از نرده های دور خیابون پرید و اومد سمت من.
- بیا. این یکی داشت آب می شد کنارشو یه لیس زدم که نریزه. مال تو!
-ببین حالا من چیزی نمی گم ولی زشته این کارا. اومدیمو یکی از اون ویروس چاق و چله هات پرید و نشست رو همین بستنی. اون موقع من می مونم و یه بیماری. منم کم گرفتاری دارم اینم می یاد روشون
- اولاً که بهداشت جهانی هر سال می یاد با بدن من Update می شه. دومااً خوب بپره! ما که این حرفا رو با هم نداریم. سوماً، شما کارت درست تر از این حرفاست. گرفتاری کجا بود؟
- همیشه بهت می گم عجولی. من گرفتاری زیاد دارم اتفاقاً یکیشونو که برام خیلی مهمه می خوام آروم آروم برات بگم که کپ نکنی
- چی؟
به چشماش نگاه کردم. به مرکز دو سیاهی چشمها. همه چیز آماده بود تا قضیه سوختگیمو براش بگم. یه گاز به بستنیم زدم و دور دهنمو تمیز کردم.
-ببین من خواستم زودتر بهت بگم ولی نشد آخه...
کلمات دنبال هم چیده می شدن و به جلو حرکت می کردن. داشتم مقدمات رو آماده می کردم تا فکر نکنه سرکارش گذاشتم. کم کم داشتم به جمله کیلیدی نزدیک می شدم که ناگهان احساس تزلزلی عجیب به من دست داد. شوکی سرد تمام وجودم رو در بر گرفت.
امیرحسین در تمام زمان صحبت، با حوصله و در کمال آرامش دستهاشو به روی شونه من آورده بود و حالا برای اولین بار داشت کتفمو لمس می کرد. انگشتهاش زبری غریبی رو تجربه می کردن. چه تضادی بد تر از این. فاصله بین کلماتم مرتب بیشتر و بیشتر می شدن. دیگه توجهی به حرفام نداشت. انگشتهاش به جای لذت بردن، حالا سخت مشغول کنجکاوی بودن. انگار تمام وجود امیر نوک انگشتاش جمع شده بود تا بفهمه جریان چیه! دیگه تسلیم شده بودم. انگشتهای امیر هم رفته رفته از کتفم دور شدن یا بهتر بگم، فرار کردن. سرشو پایین انداخت. احتمالاً داشت همون سوال تکراری من رو هم از خودش می پرسید: چرا من؟!
(88/3/5)
- کات!
-خوب بود؟
-آره. خسته نباشی.
از من کمی فاصله گرفت.دستهاشو به هم زد و بعد با صدایی بلندتر گفت:
- دوستان همگی خسته نباشید. باز هم تکرار می کنم. جشن پایان پروژه رو فراموش نکنید. یک ساعت دیگه، لب دریا، رستوران ساحل.
- آخه برای کی داری داد می زنی؟ اینا از صبح تو فکر شام امشب بودن. نمی بینی دارن از سر و کول رخ کن بالا می رن ؟
- برسونمت؟ نمی خوای استراحت کنی؟ تو این پلان خیلی اشک ریختیا!
-عمریه دارم توی این حرفه از صبح تا شب جون می کنم. اگه گریه نکنم حالم بد می شه. نه پسرم. تو برو. منم خودمو می رسونم.
-OK پس من برم این پروژکتورو خاموش کنم تا ذوب نشده!
هوا یکم سرد بود. توی جاده پر پیچ و خم کنار ساحل در حال حرکت بودم. از دور چراغ ماشینهای بازیگران دیده می شد. مثل همیشه جوونا از همه جلو زده بودن. باد نسبتاً تندی در حال وزیدن بود. نمی تونستم بگم که هنوز به این وضع ماشینم عادت کرده بودم. رنگ قرمز آلبالوییش و سیستم چهار چرخ فعالش جوون پسند بود. شاید همین دلیلش بود تا یک ماشین کاملاً غیر عادی بدون سقف رو خریده باشم. از دو سال پیش به این ور تصمیم گرفتم که فقط نقش میان سال رو بازی کنم. اینطوری هم چهره ای جا افتاده تر از خودمو به نمایش می گذاشتم و نه دیگه به زور رنگ و سرخاب چهرمو جوون نشون می دادم. شاید تنها یادگار دوران بازیگری در نقش جوانان همین ماشین بود. احساس می کنم این روزا داره برام حکم یک سپر رو بازی می کنه. سپری که جلوی تمام منتفدین می ایسته و من رو ار داخل شاد و جوون نشون می ده.
از ماشین بازیگرا فقظ چند نقطه متحرک باقی مونده بود. داشتم به این فکر می کردم که امروز موقع اجرا دیالوگم با ساناز، پسرش حمید چه فکری پیش خودش می کنه؟ مسئول تدوین می گفت موقعی که دیالوگ خواستگاری از ساناز رو گفتی، بچه نزدیک بود از دست بره. مرتب بالا و پایین می پرید و می گفت" عمو چرا این حرفو زد. من که بابا دارم. برم به مامان اینو بگم؟" می گفت به زور بستنی و کلی توضیح متقاعدش کردن که این فقط یه بازیه!
محوطه رستوران کاملاً روشن بود و انبوه جمعیت در روبروی دروازه سنگی به انتظار دیدن سوپراستارهای فیلم نشسته بودن. هر چند دقیقه یک بار از بلندگوی رستوران به بچه های فیلم خوش آمد گفته می شد.
حمید در پارکینگ در حال بازی بود. ناخودآگاه مسیرم به سمت در رستوران، به سمت او متمایل گشت. تا زمانی که نزدیکش نشدم، متوجه حضور من نشد. زیر بغلش رو گرفتم و گذاشتمش روی شونه هام. تمامی غم کودکانش توی چند لحظه از بین رفت. وارد محوطه رستوران شدم. حمید داد زد:
-مامان، مامان، ببین چقدر من تو هوام!
-حمید کجا نشستن؟
- اونجا. ببین بابام کت قهوه ای پوشیده.
ترجیح دادم پیش خانوادشون بشینم.
همه چیز خوب بود!
همیشه از روزی که بدبخت بشم کلی می ترسیدم. ولی الان چی؟ نمی دونم آیا اون روز فرا رسیده؟ با خودم فکر می کنم که آیا باید اینو بپذیرم که همه چیز تموم شده یا نه؟!
دوتا دستم روی کیبورد خشکشون زده بود. سرم باد کرده بود. نوک انگشتام سِر شده بود. گاهی مطلبی به ذهنم می رسید و سریع به نوشتن اون مطلب پناه می بردم. با کلی اشتباه و بی دقتی تایپش می کردم ولی بعد از یکی دو جمله تصمیم می گرفتم تمامشو پاک کنم.
دوباره به اینترنت وصل شدم. منتظرش بودم تا خودشو به من نشون بده. بهش نگفته بودم که میتونم بفهمم که بصورت مخفی به اینترنت وصل می شه. مثل همیشه صورتک invisible داشت با چشمکی، لبخند مسخره ای رو برام می فرستاد. به قول نویسنده کتابی کمیک، زندگی به جای لبخند به من، داشت قاه قاه می خندید!
دوباره قطع شدم و به نوشته خودم برگشتم. فقط یک جمله نوشته بودم: به یاد خدا
یاد زمانی افتادم که در موقع نماز، به کلماتی که از دهانم خارج می شد، فکر می کردم. آیاتی که خدا آنها را نشانه خود می دانست. زمانی که با دهان خودم می گفتم همه چیز فانیست غیر از او.
می خواستم در مورد اون جلسه ای بنویسم که با چند نفر از بچه های یک NGO داشتم. از این بنویسم که با کلی شرح و بسط و مثال درمورد نظرم صحبت می کردم. بعد از اتمام صحبتهام هیچ کدوم نفهمیدن که چی گفتم! دوباره حرفامو تکرار کردم. ولی فایده ای نداشت. حتی یکی گفت منظور ایشون اینه که... . ولی منظور من این هم نبود! می خواستم بلند شم وهرچی جمله وکلمه زشت بلدمو بهش شلیک کنم. می خواستم هر چیز نجس و زشتی به ذهنم می رسه رو بهش نسبت بدم. برای چند لحظه اونو نماینده تمام نفهمایی میدونستم که طی این چند سال دور خودم جمع کردم.
همه افراد مثل گوشیهای موبایلی شدن که به محض تماس با اونها دشارژ می شن و هیچ موقع شارژ نخواهند شد.
باز هم به اینترنت وصل شدم.
صورتک همچنان داشت می خندید.
باز هم یه دعوای دیگه. گوشی رو به شدت به دیوار زدم. کاغذای روی میزو پاره کردم. به زمین و زمان فحش دادم. بعضی کلمات واضح نبودند. مرتب تپق می زدم. از خودم، از زندگی که درست کرده بودم، از این تپق لعنتی احساس بيزاری می کردم. برگه ها در هوا سراسیمه می چرخیدند. روی تخت افتادم. الیاف زمخت رو تختی با پرخاش لحظات پیش جور نبود. انگار لطافت آغوش مادرانه را می طلبیدم. گرمای نفسم صورتم را می سوزاند. بر گشتم. عقربه ساعت همانند پدرم، سختگیرانه و بی هیچ تغییری حرکت می کرد.
گفته بود در عمق حرفام بی شرمی رو احساس می کنه. بلند داد می کشید که" نمی فهمم چی می گی! نمی دونم که یه آدم پاک و معصومی یا یه انسان کثیف و حقه باز." کلمات بی فایده بودند. احساسات همچون برقی در میان رعد برق صحبتهایش، زودتر به ذهن می رسید. اصوات فرمالیته بود.
هوا تاریک شده بود. همیشه، اخر شب، زمان sms بازی بود. نمی دونستم که چه اتفاقی می یفته. من یا او چه می کنیم. منتظر sms شروع بودم. پدر همچنان به حرکت خود ادامه می داد. خبری از آغوش مادر نبود. از اتاق بیرون رفتم. شاید یک لیوان آب به خدا اجازه می داد تا سر فرصت داستان امشب را بنویسد. با دقت تمام تا انتها آب را نوشیدم.
در اتاق نیمه باز بود. گوشی روی تختم افتاده بود و از ورودی، حتی زمانی که sms شروع هم رسیده باشد، هیچ درخششی قابل تشخیص نبود. تصمیم گرفتم چراغ را روشن نکنم. استدلالی بی اساس در آن لحظات در فکرم مشغول بود. چیزی که می گفت روشنی تو، رابطه ات با دیگران است. چیزی که مصداق آن درروشن شدن صفحه گوشی در این لحظات است.
اتاق بهم ریخته بود. ورقهای پاره، قاب عکسی شکسته در معجونی از اشیاء گنگی که در آن لحظات به خاطرم نمی رسیدند در کف اتاق حضور داشتند.همه چیز مانند امتحانی سخت بود که در آن تاریکی، زمان دریافت نتیجه اش فرا رسیده بود.
در عمق تاریکی حرکت کردم. میله های تخت در نور ظریفی قابل تشخیص بودند. دیگر نتوانستم چیزی ببینم. به ناگاه سوزش جراحتی مجهول کنترل راه رفتنم را برهم زد. محکم به زمین خوردم. درد تمام وجودم را فرا گرفته بود. همان استدلال عجیب تنها راه رهایی از این جهنم خاموش را صفحه روشن گوشی می دانست. سرم را بالا بردم. تخت، توده ای تاریک بود. نا امیدانه به دنبال ذره ای نور گشتم ولی چیزی یافت نشد.
استدلال هم تمام شده بود. سکوت محض همه جارا فرا گرفته بود. انگار تا به حال کسی یا حتی چیزی، این چنین صحنه ای را ندیده بود. توده تاریک همچون پرده سینما، آماده نمایش بود. صفحه مستطیلی روشن شد. 1 message recived
- الو! سلام. كجايي؟
_ وايسا سر خيابون ما تا دو دقيقه ديگه مي رسيم.
-ما؟!
_پونه هم مي ياد. تا يه جايي مي رسونتمون.
خيابون پر برف بود. جاي كفش عابري سحرخيز روي برفها جامونده بود. فكر كنم حدود 20 سانتي برف مي شد. در عمق رد پاها، بركه اي كوچك در حصاري پر از گل اسير بود. اي كاش ديشب پوتينامو برق نمي نداختم! صد متر پايين تر، رنويي سبز رنگ پيچيد و به سمت من آروم و پر گاز حركت كرد. صداي موزيك شروع اخبار از داخل ماشين به گوش مي رسيد. پونه از پشت شيشه برام با دست علامت مي داد و بي صدا مي گفت: بدو! بدو!
- سلام. چطوري پيمان؟ سلام پونه. خوبي؟
_ سلام. روز اوليه چه خوشحالي!
- - سلام. بالاخره روز آدم شدن شما دوتا رسيد. خدا كنه نزديك بيفتين.
_من چي؟ من بايد دور باشم؟
- - وا! گفتم هر دوتون!
- راضي به زحمت نبوديم. خودمون مي رفتيم.
- - صبح بيكار بودم، گفتم برسونمتون.
چند دقيقه اي از حركت ماشين مي گذشت. راديو آهنگ هاي منتخب هفته رو پخش مي كرد. پونه با دو دست محكم فرمونو چسبيده بود. لاكي قهوه اي رنگ زده بود و موهاشو به شكل خاصي از زير روسري به بيرون حالت داده بود. رو ي بعضي از ناخن هاش حروف لاتين نوشته شده بود! موهاش رنگ مشكي هميشگي نبود. با انگشتاش ريتم آهنگ راديو رو گرفته بود. گاهي اوقات از آينه به من نگاهي مي انداخت و آروم مي خنديد.
-راستي پيمان اونجا اجازه مي دن ساعت بياريم.
- - آره. اون ساعتي كه عيد پارسال بستي اومدي خونمونو ببر.
_نه! اجازه نمي دن. پونه از اين راه كه اومدي اشتباهه.
- - نخيرم درسته.
_ بهت مي گم اشتباهه! هيچ موقع حرف گوش نمي دي!
- پيمان ولش كن. گوشتو بيار نزديك.
_ ها چي مي گي؟
- ديشب با دختره تماس گرفتي؟ بش گفتي؟
_ نه! روم نشد. كاشكي تو بجام حرف مي زدي.
- نمي شه كه! يه دختر اگه شجاعت پسرو نبينه به سمتش جلب نمي شه.
- - واي من عاشق اين آهنگم!
_ خوب ترسيدم گند بزنم!
- پشت تلفن خيلي ساده و راحت بگو مي خوام باهاتون آشنا بشم.
_ آروم بگو شنيد پونه.
- بگو قصد مزاحمت نداري. فقط مي خواي چند دقيقه اي باهاش صحبت كني.
- - شما دو تا چي ميگين؟
_ هيچي! راهنماتو خاموش كن.
چهره پونه در هم رفت. نگاهشو به جاده دوخت. وقتي دستشو روي فرمون مي چرخوند جاي ناخن دستاش باقي مي موند. سكوت برقرار بود. تنها صداي شكافت توده برف به گوش مي رسيد.
_ صبر كن اينجا برم دوتا تن ماهي بگيرم. تو نمي ياي؟
نگاهي به آينه انداختم. به چشماي پونه.
- نه برو بگيرو زود بيا كه ديرمون شد.
به هر دو ما نگاه كرد. پونه نگاهي سريع به پيمان انداخت و دوباره جاده رو تماشا كرد.
_ پس من زود بر ميگردم.
از ماشين پياده شد. از ماشين تا سوپر مواد غذايي رو دويد. در بين راه گاه برمي گشت و به ما نگاه مي كرد.
پونه سريع برگشت:
- - الان ديگه مارو نمي بينه. بيا اين نامه رو براي تو نوشتم. جلو پيمان نخونيا.
- خوب كاري كردي امروز صبح اومدي. حرفامو ديشب برات ميل كردم.
- - آره خواستم ببينم ولي بابام اومد تو اتاق. بهم خيلي شك كرده. اُه! داره مي ياد. زود برگرديا.
- پونه!
- -چيه؟ اومد.
_ اوف چقدر سرد بود.
- - جناب سرهنگ زود سردتون شد؟
_ چي شد من دو دقيقه نبودم شارژ شدي؟
روشو از پيمان برگردوند. چند لحظه اي صبر كرد. ماشينو روشن كرد. خواست حركت كنه ولي ماشين خاموش شد. دوباره ماشينو روشن كرد. زير لب به پيمان بد و بيراه مي گفت.
- پيمان بليط برا كي گرفتي؟
_ نيم ساعت ديگه. ببين...!
برگشت به سمتم. با سرش اشاره كرد كه بهش نزديك بشم.
_ ببين مي خوام فقط خودمو خودت بدونيما! خانوادم زياد روشن نيستن.
اتوبوس داشت تو ترمينال چرخ مي زد و مسافر سوار مي كرد.
- اين دم آخري حداقل ولوو مي گرفتي. مي خواي از همين الان پادگان درست كني؟
_ نه! پولشو نداشتم. يعني داشتم ولي نخواستم خرجش كنم. دارم پس انداز مي كنم. تو هم يكم طاقت بيار. فقط يه نصف روز تو راهيم.
- به بابا مامانت گفتي قضيه دختره رو؟
_ نه! گفتم، زياد روشن نيستن. همون افكار صد سال پيشو دارن. چرتو پرت. آقا جان، اختيار هر كس دست خودشه!
به كف اتوبوس خيره شده بودم. يك ساعتي بود كه فضاي اتوبوس دچار خواب بود. پيمان در خواب عميقي فرو رفته بود. صداي موتور اتوبوس ممتد و قوي بود. تا پادگان نيم ساعت ديگه راه بود. احساس خاصي داشتيم. شاید باید مرد می شدیم.
(88/12/27)
از بين جدار مشبك در به داخل كافه نگاه كردم. يه صندلي چرمي در گوشه سالن خالي بود!
زني جوان با آرايش غليظ نزديك شد. به زبان ارمني چيزي گفت. به چشماش نگاه كردم. با يك لبخند كم جون گفتم: excuse me, can you speak English?
- به دستام كه روي زانوهام قرار داشتند نگاهي كرد و با بياني سرد و آماتور پرسيد:
- ايراني هستي؟
- بله!
- گفتم چي خورد؟ كافي، تي، ... ، امشب چيزبرگر هم هست، چيز برگر دوست داشت؟ ويسكي؟ رد واين؟
- كافي! لطفاً!
نگاهي به در كرد. مردي ميان سال، آرام و بدون كمترين جلب توجهي وارد كافه شد. پيش خدمت با صدايي بلند چند لغت به زبان خودش فرياد كشيد، مرد برگشت و دست تكان داد. دوباره روش رو به سمت من برگردوند.
- كافي؟
- بله!
به آستر مشكي رنگ كاپ قهوه زل زده بودم! در زير آستر عدد 14 با رنگ زرد حك شده بود. شايد من چهاردهمين نفري بودم كه قهوه سفارش داده بود. شايد، شماره صندليم بود! برگشتم تا شماره صندلي رو بخونم، نوشته شده بود 26!
- حافظ؟
برگشتم. زن خدمتكار كنار ميز بود.
- حافظ خيلي خوب! توي ، توي . شياز؟
- تو شيراز بوده!
خنديد. نگاهي به ساعت انداخت. يرگشت و به سمت ميز وسط سالن رفت. از نردباني با تعداد پله كم بالا رفت. مرد ميان سال به سمت زن برگشت. به بدنش خيره شده بود! زن به سرعت چند سوئيچ را به بالا زد. چراغهاي مثلثي بالاي ميز به ترتيب روشن شدن. مرد ميان سال شروع به سوت و كف زدن كرد. باقي سالن هم از او تبعيت كردند. در گوشه ميز، مردي سياهپوست، يقه خودش رو شل كرد و همراه با بطري مشروب به گوشه ديگري از كافه نقل مكان كرد. زني از دور با دستاش شكل دل درست كرده بود. آهنگ زمينه قطع شد. صداي جيغي در سالن پيچيد و بلافاصله صداي هماهنگ دو گيتار برقي ، آن زجه را تقليد كرد! دو مرد با موهاي بلند، نيم تنه هاي چرمي با گردنبندهايي از زنجيرهاي بزرگ طلايي رنگ در زير چراغهاي مثلثي پديدار شدند. هر دو يك ريتم رو دنبال مي كردند. صدايي آرام در ميان جنجنال گيتارها در سالن شنيده مي شد. جمعيت يك صدا فرياد بود. نا تيش! ناتيش! زني با موهاي بور و پف كرده از سياهي پشت ميز به سمت ميز آمد. پالتويي قرمز رنگ و براق پوشيده بود. گيتاريستها همچنان به ريتم قبلي ادامه مي دادند! پالتو رو از تن در آورد به ميان جمعيت انداخت. لباسي براق و پر از بازي نور پوشيده بود. هيكل چاقي در ميان انبوه انعكاس نورهاي سالن! شروع به خواندن آهنگي آشنا نمود:
Tell me why this world is a mess
I thought you always tried your best
Tell me what I’m ought to do
Maybe you should do it too
...
مردم آرام وقرار نداشتند. ناتيش مرتب دستشو نزديك لبهاش مي ياورد و مرتب براي جمع، بوسه مي فرستاد! گيتار نوازان هنوز به ريتم خودشون ادامه مي دادن. به نظر نمي يومد كسي در اون جمع زبان انگليسي بلد باشه، با اين حال كمتر كسي بود كه ازآهنگ بدش بياد! نور لامپ نئون كاپ قهوه رو سرخ رنگ كرده بود!
آخر شب بود. كافه در اوج شلوغي بسر مي برد. مردي كه از اول برنامه در پيشخون در حال نوشيدن مشروب بود، به بالاي ميز رفت و محكم دستاشو بهم زد. با صدايي بلند مرد سياه پوست را به جمع نشان داد. پوستي سياه در ميان مردمي كه كمتر به چنين رنگ پوستي عدات داشتند، چراغي مه شكن در دل گرگ و ميشي زمستاني بود! مرد سياه پوست از ته دل مي خنديد. دندانهاي عقبش پيدا بودند. چشمهاش ريز شده بود و حاشيه صورتش پر از چروك بود. به كل مست بود! شاخه گل قرمزي رو كه پشت كمرش پتهان كرده بود بيرون آورد و به زني دو رگه در ميز مجاورش تقديم كرد. زانو زد و با زبان غير مادري گفت:
I love you
باقي جملات به ارمني گفته شد. پس از اتمام جملات سياه پوست به چشمان معشوقه اش خيره شد. حفظ تعادل كار سنگيني بود پس روي زمين نشست. به نظر مي رسيد مضمون اصلي جملات، پيشنهاد ازدواج يا چيزي شبيه اين بود! همه سالن منتظر جواب زن دو رگه بودند. مرد سياه پوست انتظار مي كشيد. زن گل را با كف دست به سمت مرد برد و با حركت آرام سر، جواب منفي داد! عده اي پوست خند زدند، عده اي آه كشيدند و عده اي كه در نهايت به اكثريت سالن تبديل شدند، با كف و سوت، خواننده رو به ادامه برنامه وا داشتند. در گوشه سالن، سياه پوست در حال گريه بود!